از شهر یا روستا آمده باشی ودر یکی از دانشگاههای معتبر تهران هم قبول شده باشی ودرس بخوانی و آخر سر هم کاری خوب دست وپا کنی تا عصای دست پدر یا مادر شوی ! اینها به کنار لااقل سربار خانواده نباشی. پدر ومادر وخواهر وبرادر روستایی ویا شهری ات برای موفقیت وسربلندیت از هیچ کمکی دریغ نورزند تا اسباب سربلندی اشان باشی !! وچه بسا مادر مهربانت بارها وبارها این دلتنگی ومرارت ودوری ات  را با لحن دلنشین وآوازی زیبا زمزمه کرده  که """ چَنِ خینِ جگر هَردِم نِمِی کِردِم شکایت  واَمیدی که دِ پیری بیام بِ سِم  وِ سایه ات ""!!

و درابتدای امر حس صفا وسادگی وصداقت و جوش وخروش در تو موج میزند وسفرهای تو به شهرستان وتلفن های پی درپی وکسب اخبار به طرق مختلف این را به توثابت کرده است که هنوز "عوض" نشده ای وارتباط تو و جستجوهای تو در خوابگاه ودانشکده ودانشگاه برای یافتن همشهری وهم محله ای خود داستان وحکایت های قشنگی دارد .... سال های بعد "نگاهت "را عوض میکنی ومسیرت را "کج" ! دیگر با همشهری ها و هم استانی ات کمتر افتابی میشوی، فاصله ها بیشتر وبیشتر میشود وبعضی اوقات که از کنارهم رد میشوید به زبان دیگری "هچاهه" می کنید که مبادا بو ببرند تو هم همشهری شان هستی ! تو هم "لری" !! شکاف بیشتر وبیشتر میشود وشاید تو نگران از رفتارهای بعضی از همشهریانت در آن محیط هستی که آبروی همه ماها را برده اند ویا همشهریانت تو را طرد می کنند که رفتارت تغییر کرده است !!‌ بهر حال سالهای بعد که فارغ التحصیل میشوی قید یار ودیار وکمند وزلف یار را میزنی ودر "پایتخت" بیتوته می کنی و دست اخر هم به سراغ یکی از همان هایی که روزگاری ممکن است تو و همشهریانت را بسخره گرفته بود ازدواج می کنی ! چرا که او بهتر از "بچه های لر" مرد سربراه واهل زندگی وصاف وساده وشفاف نمی یابد وهمان بهتر که به تو که ممکن است در سال اول جور دیگری نگاه میکرد اینبار نگاه عاشقانه ای داشته باشد. و تو بی خیال ازکنار دختر های همشهری ات که شرم وحیا وصداقت ونجابتشان در سراسر دانشگاه بی نظیر است عبور میکنی وخوشبختی وپیشرفت را در راه انتخاب جدید !می بینی و هیچگاه به این نمی اندیشی که ممکن است سالها بعد مادر ساده روستایی ات که به خانه ات می آید نمی تواند سیر دلش با پسر وعروسش درد دل کند ! ومادر روستایی ات همیشه  حسرت به دل بماند که نمی تواند خوب بگوید وخوب بخندد ویا اینکه اگر بگوید عروسش نمی داند ! وآخر سر بگوید : هرچه که در این سالها زحمت کشیدیم آخر پسرمان با "یکی" رفت !! وسالهای بعد دوستانی می بینی که با همان دختران لر هم دانشگاهی ازدواج کرده وچه صمیمانه مادران وپدرانشان مهمانشان میشوند ومیبینی چطور دوشهر از یک استان باهم "یکی " شده اند و مادران وپدران هنوز که هنوز است با همان زبان محلی خودشان در "پایتخت" "چک چنه " و"هچایه" می کنند واین برای همه  زیبا وجذاب و خودمانی است ....وتو گلایه می کنی وخاطره ای زنده می کنی وبه زمین وزمان وروزگار بد وبیراه نثار میکنی که چقدر زود "پیر" شدیم وتهران نفسمان وهمه جوانی وشور ونشاط و طراوتمان را گرفت ! می گویی کاش هیچوقت پایمان به "تهران" باز نمیشد چرا که حالا دیگر پایمان در این شهر "گیر" شده است..... اینرا همه با هم ، هم عقیده ایم ولی چه میشود کرد ؟!! روزگار است دیگر!.....بعضی اوقات هم  من می گویم "دور از جان شما ،دور از جان شما، دور از جان شما ! خیلی خیلی عذر میخواهم ؛مثل "سگهای شهری شده ایم که فقط "پارس"  می کنیم ! کار دیگری از عهده مان برنمی آید .......""و همه با هم یکجا منفجر میشویم .....

* هرچند دراین عصر نمی توان سلایق وعلایق گوناگون وتضارب آرا واندیشه ها وفرهنگ ها را نادیده گرفت و به پیوندی جدید ایراد گرفت اما "پیوندهای " خودمانی حال وهوای دیگری دارد و راحتیم با یک نفر دیگر از جنس خودمان .. هر چند باز هم به همه نظرات دیگر احترام میگذارم اما اعتقاد دارم افراد نباید به "خودشان" پشت کنند و این واگویه ها براساس داستان ویک واقعیت عینی است با اندکی تخلیص و...